در ابتدای مطلب توصیه میکنم که حتما مستند زیر را دانلود فرمایید:
نخل و نارنج، زندگینامهی داستانیِ شیخ مرتضی انصاری- فقیه و مجتهد شیعه- است که به قلم وحید یامینپور نگاشته شده و توسط انتشارات کتاب جمکران به چاپ رسیده است.
نخستین و بزرگترین مزیّت این اثر سوژهی بکر و کمتر شناخته شدهاش است. اگرچه آثار شیخ مرتضی انصاری از منابع مورد مطالعهی طلاب و علما بوده، اما روایتی روان و منسجم از سیر زندگی ایشان وجود نداشته است. این کتاب، زنگارِ گذشتِ زمان را از چهره و زندگی شیخ انصاری زدوده و ایشان را به مخاطب امروزی نیز معرفی کرده است.
البته شهرت نویسنده نیز در دیده شدن و استقبال از این اثر، بیتأثیر نبوده و نامِ مؤلف، ناشر را بر آن داشته که علیرغم موضوع خاص اثر، این کتاب را در شمارگان زیاد منتشر کند. وحید یامینپور، زادهی دزفول و همشهری شیخ انصاری است؛ بنابراین با مختصات مکانی و آداب و رسوم این شهر آشنایی کامل دارد. به همین دلیل توصیفات دقیقی از شهر دزفول ارائه کرده است.
اثرگذاری شیخ مرتضی انصاری بر جریان فقه شیعه مشهور است و تلاش مثالزدنی و ستودنی او در تربیت شاگردانی که ساختار علمی دین را قوت بخشیدند و شاگردان آنها بعدها دنیا را تکان دادند بر همه مشخص است .
شاگردانی که این عالم تربیت کرد ، پرچمدار مبارزات سیاسی تاریخ سازی در خاورمیانه شدند ؛ بهعنوان نمونه میرزا محمدحسن شیرازی عهده دار زعامت دینی شیعیان شد و توانست در برابر قرارداد استعماری عصر ناصرالدین شاه فتوای مهم تحریم تنباکو را صادر کند و مردم را به مقاومت فرا بخواند .
پیروزی میرزای شیرازی توانست راه را بر جنبش های بعدی فراهم کند و دیگر شاگردان شیخ انصاری در ربع نخست قرن چهاردهم هجری توانستند نخستین انقلاب ۱۰۰ ساله اخیر را در منطقه خاورمیانه رهبری کنند . مکتب علمی و فقهی او شاگردانی چون امام خمینی (ره) داشت که اولین حکومت دینی در دوران غیبت کبری را بنا کردند .
در قسمتی از کتاب می خوانید :
_ بانو ! بی بی فاطمه برای چه گریه می کند ؟
_ دخترک می گوید از دوستان هم درسش خجالت کشیده .
_ چرا ؟
_ هر روز یکی از شاگردها غذایی می برد تا همه بر سر یک سفره با هم غذا بخورند . امروز به او نان و سبزی داده بودم . می گوید خجالت کشیده چون بقیه در نوبت خود سفره های رنگین انداخته بودند .
_ بانو ! تو هم خجالت کشیدی ؟
_ شیخ ! من با تو قراری گذاشته ام . مگر مرگ به قول و قرارمان پایان دهد .
_ سوالم را جواب ندادی بانو !
سکوت سراچه را فراگرفت . بی بی فاطمه سرش را پایین انداخته بود و زیر چشمی به مادرش نگاه می کرد . او بسیار پدرش را دوست می داشت . آن چنان که طاقت سکوت او را هم نداشت . کار شیخ سخت بود هم باید اهل خانه را به این زندگی عادت می داد و هم آن ها را شاد نگه می داشت . فقیر بودن و شاد بودن آسان نیست . ثروت شادی نمی آورد و البته فقر هم شادی را از بین نمی برد . منشا شادی بیرون از انسان نیست که با سروسامان دادن به بیرون از خود آن را خلق کند یا از دستش بدهد . شیخ باید به دخترکش می آموخت که شادی نه در سفره است نه در بقچه و طاقچه ، شیخ زیر چشمی به دخترش نگاه کرد و لبخند زد .
_ نان تازه ای که مادرت درست می کند حتی به تره هم نیاز ندارد دخترکم . نان مادر پز را با هیچ چیز عوض نکن .
بی بی فاطمه کودکانه خندید و از حجم نگرانی اش بابت پدر کمتر شد .
_ شیخ لااقل بگذار تره را با نان بخورد . وضع را بدتر نکن .
و همه با هم خندیدند ، دخترک بیشتر از بقیه . خود را در آغوش پدر انداخت و نشان داد که ناراحتی دقایقی پیش کم ارزش تر از محبت پدر است و آن را فراموش خواهد کرد . او هیچ گاه پس از آن روز هم چیزی بهتر از نان تازه و سبزی با خودش مکتب نبرد و هر بار هم اگر خجالت کشیده بود به روی خود نیاورد .
_ بانو اگر در چیزی می توانی بیشتر قناعت کنی چنان کن . من از مصرف حتی یک پول بیشتر از نیاز واقعی می ترسم .
_ راستش باور نمی کردم که بتوانم این طور زندگی کنم و از آن عجیب تر نمی دانستم که با این حد از پرهیز هم می شود زندگی کرد . من معنای پرهیزکار را تازه دریافته ام .
...
او در آن زمان مرد شصت ساله ای بود که کمتر از پیش می خفت ، کمتر از پیش می خورد ، کمتر از پیش دیده می شد مگر در حرم هنگام سجده و مناجات ، یا در مدرس هنگام تکلم به زبانی محکم و مجذوب کننده و گاهی در موقعیتی عجیب که هیچ کس انتظار نداشت .
_ او شیخ اعظم است ؟
_ کدام را می گویی ؟
_ همان که پیرزنی را به دوش گرفته .
_ یا للعجب ! خود اوست ، شیخ است .
_ شنیده بودم که مادرش زمین گیر شده و شیخ خودش او را به دوش می کشد و به حرم می برد .
مادر پیر زمین گیر و کم بینا شده بود ، و کمی هم کم حوصله . شیخ هر روز طبق برنامه در ساعتی معین به دیدن مادر می رفت و با او سخن می گفت از خاطرات گذشته و احوالات روز . گاهی سر به سرش می گذاشت و با هم می خندیدند . پیرزن هر وقت اراده می کرد خود شیخ او را به دوش می گرفت و می برد . بردن مادر با گاری یا اسب و استر ممکن بود و شاید برادران کوچکتر شیخ عهده دارش می شدند ، ولی شیخ اصرار داشت که خودش چنین کند ، حتی آن زمان که خاتم الفقهایش می خواندند .
توصیه میکنم که حتما مستند زیر را دانلود فرمایید: